رندی از رودک زیبای سمرقند

رندی از رودک زیبای سمرقند مرا
هدیه‌ای داد و ز خود برد به لبخند؛ مرا

در هم آمیخت ز لعل لبش این شهد فروش
عسل غور به گلقند دماوند؛ مرا

نگهش یوزپلنگانه در افکند به سر
چون غزالی به سراشیبی الوند؛ مرا

آستین بر زد و بر آتش کرکوی سپرد
خرقۀ زرق پر از پینۀ آژندِ مرا

من بر او خیره و مبهوت و سراپا همه چشم
او به هر شش جهت افکنده کمربند؛ مرا

راه بر خفتن من بست در آن نیم شب و
عمر بخشید هزاری و سد و اند؛ مرا

من از او بودم و او از من و من او، او من
من نه چون گفتم او را و نه او چند؛ مرا

دو مربی، نه! دو ساقی؛ می صافی دادند
سیکی نه ز ته خمره به آوند؛ مرا

هر چه دارم به زبان از برکات لب او است
وه! عجب موهبتی داده خداوند؛ مرا

عهد مستی ز لبش تا دم آخر بستم
نشکند؛ گرچه تبر؛ گردن سوگند مرا

جای‌تان خالی، بزمی همه رندان بودند
گه‌ گهی نیز به کف مجمر و اسپند؛ مرا

رابعه، حنظله، فردوسی و بوالفضل و شهید
رودکی نیز و بفرمود به ارغند؛ مرا

مپسندید که آزرده کنند اهرمنان
بلخ و غزنین و هری، توس و سمرقند مرا

وای! می‌پیچم از این خفتن و سرسنگینی
که که آشفت چنین؛ ریشه و پیوند مرا!

شناسنامه