وطن یا ناوطن در من بجا ماندهاست دردش را
خزان کی میتواند گم کند تصویر زردش را
پریشانیم و سرگردان شبیهی گردبادی که
به بوران میسپارد دودمان دورهگردش را
چهها کردند با این خاکِ خاکستر نشین از رنج
که هرجا باد رفته باخودش بردهست گردش را
وطن مثل جوانمردیست در زندان تنهایی
که غم خورده جوانش را، خیانت خورده مردش را
وطن پیشانی ما در خیابانهای بیگانهست
که دنیا میشمارد چینهای بیشمَردش را
وطن فرمان یک کشتیست در شبهای اقیانوس
که گویی باد برده نقشهی دریانوردش را
وطن سنگینی دوریست در چشمان یک شاعر
که باران خیس کرده غربت شبهای سردش را