سوار آمده بود و پیاده راهی بود
نشانیای که نشان داد اشتباهی بود
سرم که رفت به باد هزار رسوایی
نه از زبان که از اعلان بی کلاهی بود
در این زمینه فقط خون خاکی من ریخت
در آن زمان که فقط مردن و تباهی بود
ذغال در نظرم رو سپید می آمد
شبی که صبحدم آغاز رو سیاهی بود
هزار دزد سر بام و ماه غیبش زد…
هزار مرد در این سوی بی پناهی بود
که دیده است که یک ماده گاو گریه کند؟
طویله، موزۀ گوساله های کاهی بود
نه مار بود و نه ماهی، نه مرغ بود و نه اشتر
هزار رنگ شتر مرغ و مارماهی بود
بهار و باغ چه بی ارتباط با هم بود
سفر، دچار رفیقان نیمه راهی بود