راضی به مرگ می کند این ریسمان مرا
آویخته است از وسطش آسمان مرا
صبحانه اشتهای مرا خواب خورده است
دیوانه کرده دوری بسیار نان مرا
ای شعر این قدر به سراغ دلم نیا!
یک لحظه بی خیال به حالم بمان مرا
آن قدر خسته ام که نداده ست لحظه یی
آواز شانه های شکسته، تکان مرا
این اشک های شور تو با من چه می کنند؟
پوسانده است کوچه به زخم زبان مرا
بیرون نمی شود سرم از لاک خسته گی
تبعید کرده است به کنجی، جهان مرا