صبح
صلح رفتن بود
پرسیدی: برمیگردی؟
نگاهت نکردم
-“نمی دانم”
و سوار تاکسی شدم
تاکسی دور شد
و من نگاه نکردم به پشت سر
که عشق ما دیگر گونه بود
و غمگین و پنهان بود.
صبح
صلح رفتن بود
پرسیدی: برمیگردی؟
نگاهت نکردم
-“نمی دانم”
و سوار تاکسی شدم
تاکسی دور شد
و من نگاه نکردم به پشت سر
که عشق ما دیگر گونه بود
و غمگین و پنهان بود.