دیوانه جان! گل یخنم را ربودهای
تو دکمه های پیرهنم را ربوده ای
سونامی عزیز! پر از موج تازهای
هم روح را و هم بدنم را ربودهای
از خواب میپرم در و دیوار میپرد
بیخانه گشتهام، وطنم را ربودهای
جز با تو ام هوای سخن نیست، جان من!
خاموش گشتهام، دهنم را ربودهای
من با تو میروم به فراسوی رودها
جاری شدی و مشت شنم را ربودهای
تا پلک می زنم تو چرا بال می کشی؟
هوش و حواس و ما و منم را ربودهای
با هیچکس به غیر دو چشم سیاه تو
حرفی نمیزنم، سخنم را ربودهای
در چشمهای عاشق تو گیر ماندهام
دیگر توان پر زدنم را ربودهای