به جان شاپرکهایت شب شعری بمان خورشید
بچرخان گردو خون مرا غزل – آتش – بخوان خورشید!
شعور بیشهها یخ زد شود انگشت آشوبت
گلایلهای شوقم را دهد یکشب تکان خورشید
مپرس از این فسیلیها نشان روشنائی را
نباشند آشنا با ساکنان کهکشان خورشید
دگرگون میکند تشویق چشمت هر زمینی را
بگو از سجدهات بر جانماز آسمان خورشید
تو میفهمی غروب لحظههایم را، بدون تو
نخواهد زد برایم نبض بیتاب زمان خورشید
غرور عابر آبی، صدای زنگ بی تو
نمیآید به گوش ساحل خورشید ما بیگمان خورشید
اگر یک جمعه بنشینی کنار خستگیهایم
به دورت گل بکارد دختری شیرین زبان خورشید
به پاس مقدمت مهمان! سرا پا اشتیاق سبز
به پاخیزد تمام بیدهای این جهان خورشید
مسیر چشمهای آفتابت را نمییابم
ده گنجشکها را میدهی آیا نشان خورشید؟
نمانده فرصتی تا ایستگاه آخر هستی
پیاده کی شوی از شانه رنگین کمان خورشید؟
همین امروز شاید روی سنگ سرد بنویسد
«پریشانت جواهر» شاعری بی آشیان خورشید