بیا، دمبوره![1] بی تو ام دَم بُرید
هجوم خزان، شاخ و برگم بُرید
ز آتش تب ارغوانی بیار
كهن نغمه «بامیانی»[2] بیار
كه تا سر دهم قصه نام و ننگ
بسوزم رگ و ریشه خار و سنگ
بیا، دمبوره! قصهای ساز كن
سر عقدههای كهن باز كن
بخوان مَختهای از بهار و خزان
به اسطوره كوچ چل دختران[3]
بخوان تا برآرد ز گودالِ تنگ
چهل قطره گل نعره از چاك سنگ
حكایت كن، ای پیرِ بسیار سال!
ز گلچینی باد پیرار سال
من امشب دل از خشم، خون میكنم
اگر لب ببندم، جنون میكنم
بیا دمبوره، ساز آوارگی!
بیا، نغمهپرداز آوارگی!
من از ار چه زاران[4] این بیشهام
چه قحطی چشیده است این ریشهام
چكاد خطر جایگاه من است
بر آن كوهسر پایگاه من است
نگردم ز هر بادِ بیهوده خم
در آیین خود وحشی وحشیم
ز برگم فقط آهوان میچرند
عقابان فراز سرم میپرند
نه دستی به پیوند تاكم نشست
تبر حرمت شاخهام را شكست
مرا یك شب از صخره، از لاخ كوه
بریدند مردان آتشپژوه
شب از كینهها شعله افروختند
بر و بوم ایل مرا سوختند
تو، ای خشك چوب! از تبار منی
از آن سوخته «باغچار»[5] منی
به تار تو پیوسته جان من است
تب كهنه «ارزگان»[6] من است
نهان در صدای جگرسوز تو
غم و ضجّه خواهران من است
به زیر و بم پردههایت عیان
زمین من است، آسمان من است
به شب خواب ایل مرا دیدهای
از آن لحظه تا صبح نالیدهای
بیا دمبوره، پیك فرخنده پی!
به آوای طبل و به آواز نی
ز سر بشكن این آهنین خواب من
بزن قلوه سنگی به مرداب من
دگر بخت من كوهِ سنگی شده
سرم خانه مار زنگی شده
بیا این دل سنگ را آب كن
شبان مرا غرقِ مهتاب كن
كویر مرا شورِ بارش بیار
سمند مرا نعل یورش بیار
كه تا بگذرم از لب چاه خوف
گذرگاه آتش، گلوگاه خوف
مرا قرقه[7] كردی، خودت تیر زن
هلا یك، هلا دو، هلا سه، بزن
بزن تا دو دست ریا رو شود
و ایمان من آهنینخو شود
بیا، پخته كن این گِل خام را
بزن پنجههای «دلآرام»[8] را
چو شب كرده آهنگ نابودیات
بر آور ز دل لحن «داوودی»ات
بیا، امشب آهنگ دیگر بزن
كمی هم به آیین «صفدر» بزن
من امشب ز رنگ و ریا خستهام
ز تسبیح و تیغ و طلا خستهام
من این زهر، در جامِ دین خوردهام
ز فتوا فروشان كمین خوردهام
من این زخمِ مردافكن تازه را
ز پیكانِ داغ جبین خوردهام
من آنم كه در كُشتی آخرین
ز شیطان، به میدان، زمین خوردهام
بیا، دمبوره! شب جهانگیر شد
سحر پشت دیوار شب پیر شد
هراسانم از شب، كه اهریمنی است
در او كورسویی هم از نور نیست
هراسانم از رویش دارها
و از ارتداد سپیدارها
از آن بیمناكم كه فردای بد
غرور تو در كوچه سودا شود
و فردا همین دشمن دیو خو
بخندد به ریش من و عشق تو
عطش موج گیرد، تناور شود
زمستان رگ و ریشه گستر شود
بخشكد گلوبند فریادها
بلافد بر این بوم و بر، بادها
بود ننگ، دریوزه از دیگران
قنات از من و كوزه از دیگران
«فریب جهان قصهای روشن است
نگر تا چه زاید، شب آبستن است»
بیا، دمبوره! ترك تازان ببین
شبیخون این شب نمازان ببین
به جادو، كه چشم مرا بسته است
دو بازوی خشم مرا بسته است؟
كه بر من گماریده «ارژنگ»[9] را؟
كه بر بال من بسته این سنگ را؟
كه گوید ز نو داغ باید شدن
چو شب تیره شد، زاغ باید شدن؟
كمر بسته تا باز خوابم كند
به برهان آهن مجابم كند
بگردانَدم تشنه در كوه و دشت
پس از تشنگیها سرابم كند
هلا تاجران دل و دین و خاك!
كه بادا جهان از شما پاك پاك
به بیداد و داد شما كافرم
ستاینده «مِسْتری نادر»م[10]
یلی در نوردیده افلاك را
نتابیده این شرمگین خاك را
یلانی كه در عشق رسوا شدند
همان قطرههایی كه دریا شدند
بیا، دمبوره! سینه تنگ آمده
شب این بار با هفت رنگ آمده
شب امشب مرا تا جنون میكشد
ز مغز من و یار، خون میكشد
بیا، دمبوره! غم عنان تیز كرد
و از حجمِ این سینه سر ریز كرد
بهار كرامات تو سرمد است
و چشمان تو آخرین معبد است
منه دانه، من رام چشم تو ام
كه بی دانه در دام چشم تو ام
صدای تو یعنی؛ زمین تنگ نیست
مدام آسمان طاق یك رنگ نیست
تو، یعنی كه نور و صدا زنده است
صدا زنده است و خدا زنده است
1. دمبوره (دنبوره) سازی زهی است كه از دیرباز در مناطق مركزی و شمالی افغانستان رایج بوده است. دمبوره از چوب توت ساخته شده و توسط آوازخوان، به صورت یك نفره نواخته میشود.
2. «بامیان» ولایتی باستانی در مركز افغانستان است كه دو مجسمه بزرگ بودا، «شمامه» و «صلصال» در آن بود. همان مجسمههایی كه به دست طالبان تخریب شد.
3. چل دختران، ماجرای چهل دختر ارزگانی است كه برای رهایی از دست دژخیمان عبدالرحمانخان امیر مستبد وقت، خودشان را از فراز صخرهای بلند به زیر افكندند.
4. ارچه: نوعی درخت كوهی كه چوبی محكم و آتشی تیز دارد.
5. از قریههای ولایت ارزگان و زادگاه سراینده.
6. از ولایات مركزی افغانستان كه در دوران سیاه عبدالرحمان خان قریب به هشتاد درصد از مردم آن آواره شدند و یا به قتل رسیدند و سرزمینهایشان به اشغال درآمد.
7. قرقه: نشانه تیراندازی
8. «دلآرام»، «داوود سرخوش» و «صفدر توكلی» از خوانندگان و نوازندگان معروف دمبوره هستند.
9. طبق حكایت شاهنامه، دیوی بوده است در مازندران كه به حراست كاووس شاه گماشته شد و رستم او را كشت.
10. یكی از مجاهدان معروف ولایت فراه كه در یك درگیری در منطقه خرماكه به شهادت رسید.