آخرین اشعار

دل ز بند برده‌گی

دل ز بند برده‌گی با چنگ و دندان می‌کنم
از تنوری با دو دست سوخته نان می‌کنم

کم کم از آن‌سوی این دیوارها سر می‌کشد
حفره‌ای تنگی که در سلول زندان می‌کنم

ننگِ آدم بودن خود را مگر ثابت کنم
در ازای تکه نانی مثل سگ جان می‌کنم

می‌رسد پاییز و جز شاخی نمی‌ماند به جا
با شتابی سیب‌ها را از درختان می‌کنم‌

سینه‌ام دارد به قبرستان مبدل می‌شود
بس‌که روزی چند در آن گورِ انسان می‌کنم

با تو پیوند هزاران‌ساله دارم ای وطن
کی طنابی را که بستم سخت،‌ آسان می‌کنم؟!

عشق تو تا مذهبم شد، عهد بستم با خودم؛
دل ز لذت‌های نامعقول دوران می‌کنم

شناسنامه