سرگیجم از حضور دل داغدار خویش
دلگیرم از کشاکشِ بودن کنار خویش
گنجشک پرفشان نفسهای تلخ شام
سر میبرم به زیر پر از روزگار خویش
یک حجم بیقرار به من فحش میدهد
یک حجم بیقرار سر میز کار خویش
تا کی خجالت از تپشِ ابرهای تر؟
شرمندهی جنونِ علف در بهار خویش
بیهوده در مسیر ملامت قدم زدم!
منصور سرسپرده ته چوبِدار خویش