آخرین اشعار

دشنه و دود

بهاران و درختان ديار ما ز هم دور اند

چی دانستم که روزی کوه

چنان تنديس بودا

– لب ز وعظ آفتاب گرم خواهد بست

چه دانستم که آتش پاره ها الفاظ پولاد اند

به ايمايی توان يک شهر را مرثيه باران کرد

بهاری را ز پا ديوارِ يک کشور پشيمان کرد

من آن جاها

ميان دامن پرچين تاکستان سبزش

– خوشۀ خورشيد می ديدم

شمالش سالها دست نوازش بود

***

من آن جا عمر افشاندم

و شب‌ها با صدای آشنا در کوچه هايش بيت ها خواندم

من آنجا شامگاهان روشنی خانه هايش را دعا کردم

ز پنهانی ترين غم با عروس ماهتابش قصه ها کردم

***

سحرگه در اشارت‌های انگشت درختانش سلامی بود

و هر آوای مرغی کودکان را هم پيامی بود

***

من آن جا با سرود و سحر آبش خواب می رفتم

گليمم را ميان صخره ها هموار می کردم

و با موسيچه هايش راز می گفتم

شمال آن جا که تا ياد آيدم دست نوازش بود

گل هر برف بر بال يکی افرشته می آمد

و ما و فصل‌هايش دست بر گردن

که تا ياد آيدم يکديگر خود را تو می گفتيم

***

جوان مردان بدند آن جا

همه دين ورز و کشتی گير

روان شان با پرافشانی آزاد کبوتر شاد

خود از نسلی به نسل آزاد

سبق خوانان شان سی پاره ها را داشتند آزاد

***

من آن جا هر ستاره را به نام کوچکش آواز می دادم

***

چه دانستم مرا آن کوکبان از خويش می رانند

و از من فصل‌ها بيگانه می گردند

***

ز چندين سال آبش می رود بيمار

زمين از مرده و از طعنۀ تلخ کدال و بيل شد بيزار

پياپی خانه می فرسايد اما گور می رويد

و مردم با سکوت سنگ با هم قصه می گويند

شروع قصه ها از فاقه و فرياد و از پس کوچه های کوچ

***

مبادا سال‌های عيد قربانی انسانست؟

عبور اشک بر بام غروبش می شود تکرار

شفق را خشم مرمی می کشد بر دار

***

خداجويانه آن مردم

دعا بر گور می خوانند و می کوچند

دگر از کوچ راهی نی

اميد صبحگاهی نی

توان سبز گشتن باز در جان گياهی نه

بهار آزرده خاطر مرغکان الکن

تمام نامه ها نمناک

تصاوير سوارانش گريبان چاک

بهاران را که آزردست؟

***

ببين در دور دست آيا

نهيبی، نعره يی، بانگی، خروشی هست؟

و يا در انتظار نعره گوشی هست؟

شناسنامه