برای سیمین بهبهانی
آهوی تکتاز و سرمست، می آید از دشت ارژن
دو سیب سرخی به سینه، یک دسته گل روی دامن
می آید و ضرب گام اش، یادآور رقص کولی ست
چشم اش اجاقی پر آتش، بر دامن کوه روشن
این آفتاب پر از عشق، این دختر گل فروش است
می بارد از دامن اش گل، هر لحظه بر کشته ی من
بی تابی عشق دارم، دیگر غزل می سرایم
با دست خالی نیایی، هرگز سراغ من ای زن!
دیگر نمانده است آیا یک لحظه زیبایی ناب؟
ای روح آرام دریا! ای گل به وقت شکفتن
می خواهم آخر بگیرم آن سیب و آن غنچه گل را
هر چند تلخ است تلخ است بادام از “دشت ارژن”