دستمال

نشسته است و به سر فکرهای بسیارش
که روزگار چه بازی نموده در کارش

هنوز کودک شوخی میان دهکده بود
که مرغ جنگ، برآورد چنگ و منقارش

به گردباد نشست و دوید دشت به دشت
نه خانه، نه سر و سامان، نه پای و پَیزارش(1)

به یک حساب سر انگشتی عیان می دید
جهان به شکل عجیبی نموده انکارش

دگر نه شوق پریدن به آسمان دگر
نه تاب ماندن و مردن به دام تکرارش

دلش گرفت، پکی زد به آخرین سیگار
که تف به جنگ و تفنگ و تمام اقمارش

پراز دریغ، پر از درد، مرد زل زده است
به دستمال سفیدی که داشت از یارش

نه دستمال، که یک باغ پر ز خاطره بود
نشان دست کسی لابه‌لای هر تارش

هزار آیت روشن در آن نشسته به ناز
ز معجزات شگفتی دو چشم بیمارش

و مرغ بر سر یک شاخه منتظر مانده است
که دام عشق تو کی می کند گرفتارش

دوباره می شود آیا پرنده شد، برگشت
به سال عشق، به آن لحظه های دشوارش؟

 

1.پَیزار : پای افزار، کفش

شناسنامه