پس از تا سوختن گرما و گرما
چو سکری سرد میپیچید در ما
ز پشت اشکهای شادمانه
غمی آهسته میخندید بر ما
مرا در خویشتن گم گرد تا خود
خدا بود آن سراپا راز یا خود
پر از اندیشۀ گل های وحشی
نسیمی باغ ها را برد با خود
بهاران گفتم و پاییز گفتم
هزاران حرف دیگر نیز گفتم
نمیدانم زبانم را که دانست
میان هر سخن یک چیز گفتم
رها کن آسمان و ریسمان را
هزار و یک شب بی داستان را
به روی «جولی» فردا تکان ده
درخت شیرتوت آسمان را