همین که چشمهایش را به یکباره به سویم ریخت
عرق؛ چون جسمِ افتاده در آب از چارسویم ریخت
چنان در خود فرو رفتم، فرو رفتم…فرو رفتم؟
چه بود؟ انگار یک خُم را گرفت و در گلویم ریخت
خودم را باختم آنسان که یخ نزدیکِ شومینه
نشد در محضرش طاقت بیارم آبرویم ریخت
نگاهش کردم و حسها به هم آمیخت از پیشم
نگاهم را شنید؛ آمد؛ دو دستاش را به مویم ریخت
به گل گفتم چرا پژمردهای در بین گلدان! گفت:
یکی داخل شد از در پشمهایِ رنگ و بویم ریخت
شب از نیمه گذشت انگار سردش شد به جایِ من
خودش را برد یک گوشه در آغوش پتویم ریخت
به خود گفتم بیا بیرون ازین خوابی که میبینی
که دیدم باز ساقیجان سبویی در سبویم ریخت
سبو را سر کشیدم؛ تا بگویم بس! که میمیرم
مرا نگذاشت حرفم را برای او بگویم؛ ریخت…