(به پدر)
پدر! هنوز عقلِ سبزِ دهکده
در آبتنیِ باران منتشر در آغوشِ آفتاب.
آدمیان از وسطِ دهکده و زمان
پا میشوند: میروند-میمیرند-میآیند؛
من اینجا در خاطرات و زندگی،
روایتِ میانسالی خویش.
از سبزشدنِ درختان به یاد میآرم
بهار را در آغوشِ کوه
وَ تو را در فراخی آرامِ تپهها
در شادابیهای گیاه
کنارِ سرخوشی برهها.
به هم میرسیم:
در مسالمتِ چشمه و علف
زیر باران و ابر
در ستیغ کوه…
از جهان قصه میپرسی:
«از خوبی بچهها
از برفهای زمستان
از بارانِ بهاری
از رودِ خروشانِ دهکده
از سرسبزی ییلاقها
از مستی برهها
از پندهات به من»
نمیگویم این روزها پسرت از ناخلفیها پشتِ زندگی پنهان
از افسردگیها پشتِ خنده، قهقه
در غفلت و نشگی
آباد در ویرانی خویش.
دستی روی شانهام سنگین:
دست پدر!
میبینم از ستیغِ کوه
از آرامشِ فکرِ آسمان
هنوز درگیرِ ماجرای زمین.
پدر! بهار شده
عقلِ سبزِ دهکده
در یادِ تو شناور.