در بدخشان کودکی بودم با عروسکهای شاد
و پنجههای بلورین
فارغ از ترسهای مادرم
گاهی میان آب میدویدم
و گاهی میان آتش
در سینهام آیینه و
میان چشمهایم پرندههای خوش صدا
که با شادمانی سرود زندگی میخواندند
در کابل دختری با چشمان خوشرنگ
لبان شکفته
و گیسوان سیاه
کوچهها مرا به خاطر میسپرد
و انگورهای شمالی
در میان لهجهی بدخشانیام شراب عشق و جنون میساخت
در کابل دختری بودم با خندههای سوخته با سرب مذاب
صورتی افروخته از نگاههای بلعنده
و دلی پر از آشوب و وحشت
در میان جادههای آشنا
در مونیخ زنی شدهام صبور
با رشتههای سپید بر گیسوانم،
اندوه را میان کلمات می بافم
در لبخندهایم ذوب میکنم
و گاهی در یقهام میاویزم
تا سنگینیاش لبخندهایم را پارچه
پارچه
پارچه
به دست باد نسپرد
در مونیخ زنی که وحشت را نمیشناسد
میان جادههای نا آشنا
در مونیخ زنی شدهام صبور
با خندههای وزین
گیسوان آزاد
لبان پر از لبخند
و دلی که اندوه را در تهش انبار کرده است