نه
روز خوبی نیست برای قدم زدن
سیگار کشیدن
و فکر کردن به لب هایی که می گفت : دوستت دارم.
پرده را پس نزن
بگذار پشت در بماند
دور از من و تو
به کار دیوارها و گندم زارها و آدم ها سرگرم باشد
به حال خودش بگذار آفتاب را
روبرویم بنشین
و دروغ های کوچکت را از سر بگیر
آرامم می کند حرف هایت.
برایت چای می ریزم
دروغ بگو
می خندم
دروغ بگو
برهنه می شوم
دروغ بگو
این
که بر گردن و بازوان و ساق پاهایت پیچیده است
اندوه زنی است
که آفتاب را دوست می داشت
و هر سال
چهار فصل
از بهار دورتر می ماند.
این
عطر زنی است
که تو را به خود می کشاند
بی آنکه بخواهد تو را به خود می کشاند
تا در تنش آواره شوی
زخم برداری
بمیری.
زنی که از آفتاب بیزار است دیگر
و تنها
دروغ های کوچک تو آرامش می کند.