جامانده روح دختران، آنسوی دروازه
دنیای سبز و بیکران، آنسوی دروازه
گویی تمام زندهگی افتاده در گرداب
چون کشتی بیبادبان، آنسوی دروازه
آتشفشان سینهی تاریخ خوابیدهست
در بغض بانوی جوان، آنسوی دروازه
پرواز میخواهد، ولی پرواز ممنوع است
جا مانده گویی آسمان، آنسوی دروازه
آن روزهای خوب را در خواب میبیند
در لحظههای امتحان، آنسوی دروازه
خونِ تکاپو در رگِ جانِ جهان جاریست
خشکیده، اما این زمان، آنسوی دروازه
این سوی در، «صیادهای وحشی و بیرحم
ماندهست» اما آشیان، آنسوی دروازه
دنیا تماشا میکند احوال غمگین را
در چشمهای دختران، اینسوی دروازه
رویای فردوس برین ارزانی تان باد
ما را بهشت جاودان، آنسوی دروازه