آخرین اشعار

دردیست درد دوری

شب را سکوت سرد تو بیدار کرده است
روز مرا نبود تو تبدار کرده است

دردیست درد دوری تو وه نگفتنی
داغی که چشم های مرا تار کرده است

باد خنک، سیاهی شب جیغ های من
کوچ ترا به هستی من بار کرده است

دردا پدر دوباره نگیری سراغ من
ماه مرا نبود تو بیمار کرده است

روشن تر از نگاه سحر بود خنده ات
آیا کی اش فسانه ی اسرار کرده است

دستان پر سخاوت تو خاک سرد را
دانم ز عشق و عاطفه سرشار کرده است

اما زمین بود مرا درد رفتنت
بیگانه از تداوم و تکرار کرده است

دیدی پدر چگونه سکوت تو روز را
در چشم من نمونه‌ی ادبار کرده است

باور نمیکنی که صدایت هنوز هم
مرگ ترا به سینه ام انکار کرده است

در روزه ی بلند نبودت پدر، دلم
با یاد های سبز تو افطار کرده است

شاید دوباره باز صدایم کنی پدر
بنگر دلم هوای تو بسیار کرده است

بنگر دوباره دخت خودت را پدر ببین
این تن مرا شکنجه و آزار کرده است

باری پدر بپرس که پاییز ناروا
با این درخت خسته چه رفتار کرده است

من بی تو مانده ام تو نمی پرسییم پدر،
نسرین تو چه ماندن دشوار کرده است؟

این روزگار تلخ که از من ترا ربود
مرگ مرا بهانه‌ی دیدار کرده است

شناسنامه