با خود تمام درد جهان را کشیده بود، بر دوش زخم دیده و اندام خسته اش
چون ناامید فاصله ها را قدم زد و لعنت سرود بر این بخت بسته اش
تنها حضور گریه برایش مجسم است وقتی که عشق معنی تکرار درد یود
آیینه نیز چهرۀ او را نشان نداد ، موی سپید و چهرۀ درهم شکسته اش
درخود هجوم برد وبه هر چیز شک نمود، مشکوک شد به هرچه که اطراف دست اوست
هر چیز مرده یی که برایش غزل شد و افکار دست خوردۀ در خون نشسته اش
حرفی نداشت زندگی از دست رفته بود، حتی بهانه یی که برایش نفس کشد
مغلوب شد دوباره در اعماق زندگی، پیروز شد دوباره «غم و دار و دسته اش»