این منم، این نقش فریاد خموش
چشم بر راه پریشان خواب ها
تر کند ویرانه های سینه ام
اشکهای روشن مهتاب ها
آسمان مرگ کبود خامشست
سایه اندازد به پود و تار من
شب سیه پوش سکوت مرده ییست
ای غم، ای هم راز بی آزار من!
می نیوشی راز من ای همنفس؟
کز زوال گوش ها آشفته ام
شهر آتشگاه و من آتش پرست
سوز جان خود به آتش گفته ام
من چو ایمان دار معصوم قرون
بر در دلهای مردم در به در
لیک دلها سنگ خارایی و دور
در میان شعله ها از یکدگر