آخرین اشعار

خورشید سیاه

این منم، این نقش فریاد خموش
چشم بر راه پریشان خواب ها

تر کند ویرانه های سینه ام
اشک‌های روشن مهتاب ها

آسمان مرگ کبود خامشست
سایه اندازد به پود و تار من

شب سیه پوش سکوت مرده ییست
ای غم، ای هم راز بی آزار من!

می نیوشی راز من ای همنفس؟
کز زوال گوش ها آشفته ام

شهر آتشگاه و من آتش پرست
سوز جان خود به آتش گفته ام

من چو ایمان دار معصوم قرون
بر در دلهای مردم در به در

لیک دلها سنگ خارایی و دور
در میان شعله ها از یکدگر

شناسنامه