باران گرفت، تر شد و از کوچه خانه رفت
مانند کفتری که از آنتن به لانه رفت
تا دورها… مهاجر بی خانمان شد و
موسیچه شد پریده و دنبال دانه رفت
یادش بخیر کودکیاش را شمال برد
از یاد باغ زمزمهی عاشقانه رفت
آمد زمان وحشت و آواز انفجار
دیگر زمان نغمه و شعر و ترانه رفت
آنسان که سیب کنده شد از شاخه، از جهان
آنروزهای بی خلل و شاعرانه رفت
شاعر کنار پنجره در چرت غرق شد
از پشت خود نداشت به هر جا، نشانه رفت
پیراهن سیاه تنش را کشید و خفت
بیمار شد به خواب خوش جاودانه رفت