هر شب
به تو فکر میکنم
هر روز
به چمدان مسافر فرودگاه
و به چگونه گی سمت کوچیدن
به زن قندوزی
مهاجری
که مدام سرفه می کرد
هر شب با رفتن پسر دوازده ساله به مرزش
و هر صبح
به پیراهن ژولیده همسرش
اتو می کشید
می شست
می شست
و می شست
لکه اندوه را
از دامن جنگ!
از وصله ناجور زندگی
و عطر مرده گانی که بوی تند عقوبت میدهند
بوی خدای غم
خدای منعمم
خدای مستعجل
در ماوراء جنگ
و خلسه ناتمام خاورمیانه
هر شب به تو فکر میکنم
هر روز به نیمه گم شده ام به بعد مرگ
به
عصر درد آلود اولین جمعه
به آشفته گی مرگ
و رویای شیرینی که دهان به دهان می شد
در اولین صبح پاییزی
و بستر حزین چند هزاره ساله