افکار من صد جای دیگر پرت شد اما
افتاد چون قندی درون قهوه ی تلخی
این خفگی در اوج رقّت باز هم زیباست
افکار شمس است و شب مولای بلخی
در حوض چشمانم کماکان گاه گاهی هم
می شستم از روزانه گی دستان مردی را
با یک گریز بی رمق! گرم خود انکاری
پیچیده ام در خود کلاف نرم و سردی را
تابوت ها در بی نهایت منتظر هستند
نبض خیابان مرده! در سرگشتگی هامان
ترسیده آدم از خود و از سازه های خود
چون کرمهایی که نمی لولند در طوفان
من آسمان را روی شانه حمل خواهم کرد
وقتی که غرقم کرد دریای فراموشی
وقتی که پچ پچ کرد در گوش تحمل مرگ
تردید هم غلطید در جان هم آغوشی
اینجا ملالی نیست! حال هر دو مان خوب است
دیگر برای مرگ هم، من نسخه می پیچم
کابوس را در شب معطل می کنم با عشق
با هم گلاویزاند رنج نیست و هیچم
پیکی کنارم می نشیند روزها هر صبح
از وقتی آگاهی به وجدان شرف تابید
می خواند او دوشیزه ی لخت روانم را
در عمق چشمانی که بیدار است با تردید