مردمی خسته از شب تزویر
چشم در چشم اضطراب شدیم
در پی یک شکستن دیگر
بال در بال التهاب شدیم
گاه هم گر رها شدیم از بند
مهر انگشتهایمان یک راز
مردمی که هزار جنگ افکن
مردمی که هزارتا سرباز
ما همه هم قطار پاییزیم
نقش آزادگیمان سخت است
تا امید دوباره میگیریم
جنگ و هشدار بر سر تخت است
امشب از انحنای تلخ زمین
باز هم بوی ناله میآید
بوی خون، بوی زرد پژمردن
بوی صد داغ لاله میآید
میبرد ذهن را به دیروزم
روزهایی که جنگ دزدیده
کودکیها خیال هجرت را
در حریری سیاه پیچیده
روزگاری که رشک میبردیم
به بهاری که پشت در مانده
برف از خون لاله رنگین و
شام در حسرت سحر مانده
روزگاری که روح شادی را
جسم بیجان به گور میبرد و
مادری شانههاى لرزاناش
عشق را ناصبور میبرد و
روزهای طلاییام گُم شد
در هیاهوی جنگ و پیروزی
کودکم را همیشه میخواهم
سرخوش از صلح، صلح امروزی
کاش راهی به آسمان بزنیم
تا که پروازمان شود جاری
راهِ پر از ستارههاى یقین
راهِ سبز دیانت و یاری
تاول روزهای دورا دور
تازه شد، تازهتر مباد از این
امتداد تکلمی شیرین
در تب تلخ آرزوست همین