بغضی نشسته چهار زانو روبه رویم
می خواهد از غم های بابایم بگویم
بغضی شبیه… خاکی… اندوه مادر
اندازه ی دستان بی حسی که مویم
با شانه اش این روزها را سر نکرده
با شانه اش این روزها در گفت و گویم
باید میان قاب پهلویی شکسته
او را کنار قلب بابایم بجویم
کافی است دیگر خاطرات چادری را
کمتر بیاور خاک قبرستان به رویم
دیگر بس است اندوه من حالا برایت
می خواهی از غم های بابایم بگویم!؟