نمى پرسى چرا امشب، دلم شوق دگر دارد
به باغستان آغوشت، هواى يك سفر دارد
اتاقم كوچك ست اما دلِ پنهاورم اين جا
شكسته هر چه ديوارست و رفتن را به سر دارد
شگوفه اشك در چشمان، هراسان شاخه را مى گفت
درختستان ما، تن پوش از جنس تبر دارد
تو بايد من شوى تا خود بدانى زن چه موجودى ست
سكوت و مهربانى، عشق و آشوب و شرر دارد
سكوتم دشت بى پهنا، براى هرچه دشوارى
و قلبم، مهربانى سخت با خود همسفر دارد
حوا است، آدمِ روى زمين! تركيبى از احساس
به جنگ و قهر و مهرست مثل تو، او دل به بر دارد
بيا با من برو تا ژرف اقيانوس بالايى
درون سينه خورشيد، لبخند شكر دارد
تو نى شو، نغمه سر كن، شكّر آواز من خوانم
به جنگل زار عشق ما درختان نيشكر دارد