دریاها دهان باز کرده اند
برای فرزندانت
درخت ها سیم خاردار روییده اند
و زمین
مین پس اندازه کرده برای
کودکانت
آه حوا
آغوش آدم هم دیگر
پناهنگاه امنی نیست
می ترسم کمربند انفجاری بسته باشد
حوا
مثل هر روز
چیزی را گم کرده ای
مثل دختری سرگردان
در مرزهای یونان
مثل مادری که گم کرده است فرزند متولد شده از داعش را
و مثل کودکی کابلی که سراغ مادرش را می گیرد
در تالار نیمه ویران عروسی
نذر کن
و گیسوانت را بیاویز
به شاخه های درخت زیارتگاه
تا باد لابلای آنها بپیچد و
منتشر کند
حرفهای ناگفته ات را
نذر کن
تا دیگر امواج
جنازه
برای ساحل پس نیاورد
و کوه ها دل بکند
از سنگلاخ هایش
وبازوانش را
هموار کند
دریک شب تاریک
برای عبور زنان و مردان مهاجر
و رودها اعجاز حضرت موسی را
بسرایند
مثل یک قصیده بلند
و راه باز کنند
برای فرزندان خسته از جنگت
آه حوا
گندم درو کن
و نان بپز
و سیاه دانه و کنجد بپاش
تا عطر نانت تمام زمین را
دیوانه کند
تا باز به کوچه ای فکر کنند
که می شد
دو دیوار پنجره باشند
و هر روز با هم حرف بزنند
و خاطره بگویند
بی آنکه کسی
برای شکستن دل ستاره ای نقشه کشیده باشد