درين زمانهی بیهمنفس به کوه رسيديم
که تا، ز غربت پامير يک صدا بگشايم
و شامهاست که برنا نشد ستارهی مشرق
ز سرنوشت همين پير يک صدا بگشايم
به دست سنگ سپردم زمين سبز صدا را
کنون ز نسل اساطير يک صدا بگشايم
درخت حافظهاش را به باد میدهد، اينک
از آشيانهی تصوير يک صدا بگشايم
ز بس که حنجرهی روزگار تلخترين است
من و زبان مزامير، يک صدا بگشايم