ای خدا آن اختر شبها کجاست
آشنای این دل تنها کجاست
آفتاب عشق من امید من
پرده ساز نغمه ی جاوید من
آن که در من خویش را بنیاد کرد
در سکوت سینه ام فریاد کرد
بر پرم دستی کشید آواز داد
در دلم اندیشه ی پرواز داد
در بسوی سمت بارانی گشود
زیر باران عشق را با من سرود
ما دو تا پروانه های سبزه زار
زندگی را میسرودیم هر کنار
دست غم تصویر خوابم را ربود
زهر غم در هستی من ره گشود
(ما) شکست، او رفت و من پرپر شدم
در خزانش برگ نیلوفر شدم
شهر دل را پر شقایق کرد و رفت
رفت؛ اما ترک عاشق کرد و رفت
در هوایش زندگانی سرد شد
ناله شد، فریاد و غم شد، درد شد
رفتنش آیینه هایم را شکست
شیشه ی قلب مرا با سنگ بست
خسته ام از شهر بی ساز و سرود
خسته ام از شب پرک هایی حسود
ابر پر باران اندوهم خدا!
بغض تلخ صخره و کوهم خدا
میروم آرام و دلسرد و خموش
کوله بار درد تنهایی به دوش
دختری بر روی سنگی مینگاشت
کاش میشد لالهای در سنگ کاشت!