حرفی ز سمرقند و هریوا

خورشید؛ شب و روز چه در جا زده باشد!
تا در سفر چشم تو دریا زده باشد

شیرین‌ سخنی این همه؟ حتماً که زبانت
حرفی ز سمرقند و هِرَیوا زده باشد

حل شد به لبم راز معمای لبانت
سروی که به سر؛ خوشهٔ خرما زده باشد

بیزارم از این کوچگیان؛ نوکر آنم
کز مشرق و مغرب همه را وا زده باشد

گفتند که برگشتی و گفتم نه! محال است
او زنگِ درِ کلبهٔ ما را زده باشد!

قهر است سحر با من و شاید که منجم
شب‌های مرا ضرب به یلدا زده باشد

گفتم به خدا زندگیم تیره و تار است
گفتی که همان به که چلیپازده باشد

ترسم چو بیایی به سراغم؛ همه گویند:
افسوس که دیر آمده‌ای؛ پا زده باشد

شناسنامه