آخرین اشعار

حاکم سرزمین اندوه

غصه باران و درد باران بود، مانده بودم دگر چکار کنم؟
گفتم اینجا که جای ماندن نیست، بروم فکر کوله‌بار کنم

چاره‌ی دیگری نداشتم و، مرز را پشت سر گذاشتم و
آمدم تا که سرنوشتم را به کمی زندگی دچار کنم

لهجه‌اش اندکی تفاوت داشت، غم ولی باز هم همان غم بود
درد همواره با من است، آری، هرکجای جهان فرار کنم

حاکم سرزمین اندوهم، تاج رنج است بر سر روحم
می روم تا به دست خود خود را، از غم و رنج برکنار کنم

در دلم کوپه های پی در پی، بغض های مسافرم با وی
می شود ریل کابل و تهران، غصه‌ها را اگر قطار کنم

من و تو هم صدا و هم‌دردیم، داغ دیدیم و کم نیاوردیم
آی، ای زن که چون منی باید به خودم با تو افتخار کنم…

شناسنامه