آخرین اشعار

جغرافیای گرگ‌وار

تا با دو پای کوچک تو هر روز، دل را به انتظار بگردانم
تو کودکانه می دوی و با تو خود را به افتخار بگردانم

تا پای می نهی به دلم گویی روییده شاخه یی گل سرخ از من
تو می دوی به جانب خورشید و من رو ز روزگار بگردانم

خونت به پای می‌رسد از قلبت وقتی که دل به زندگیت بستی
من زندگیم گرمی این خون است او را مباد خوار بگردانم

کهنه فروشی سر لیلامی… اول که دیدمت – به خودم گفتم
خود را به پاش می زنم و او را اینگونه دوست دار بگردانم

بعداً که بوسه میزدیم هر روز، دردِ دل تو شادی و حزنم بود
می‌خواستم به خاطر رویاهات خود را امیدوار بگردانم

از زندگیم بی خبری! قبلاً با کودکان کجای جهان بودم!؟
با نقره تن تو تنم را کاش! باشد که رستگار بگردانم

باور نداشتم که تو را روزی در کوچه گم کنم به شلوغی ها
باور نداشتم که تو را روزی نزدیک انفجار بگردانم

هرگز دلم نبود که یک لحظه بی خنده های سرخوشی ات باشی
به مادرت نگاه کنم خود را هر لحظه گریه دار بگردانم

در خاک و خون برای چه غلطیدی!؟ فرصت نشد سوال نپرسیدی
مرگ بدون نام تو را باشد در شهر یادگار بگردانم

گفتم حنای عید سرم باشد _ نقاشی جدید سرم باشد
با خون او چگونه سر و رو را، پر نقش و پُر نگار بگردانم؟

جغرافیه جهان بزرگی بود، جغرافیه، تصور گرگی بود
از خون بی گناه تو درس ت را بگذار شرمسار بگردانم

رنگ شدید فاطمه جان بس کن! طفل شهید! فاطمه جان بس کن
نزدیک عید فاطمه جان بس کن! بیهوده سوگوار مگردانم

شناسنامه