آخرین اشعار

جانانه

به این تمکین که ساقی باده در پیمانه می ریزد
رسد تا دور ما، دیوار این میخانه می ریزد

گرفتی چون پی مجنون، ز رسوایی مرنج ای دل!
که دایم سنگ طفلان بر سر دیوانه می ریزد

به یاد شمع رخسار که می سوزد دل زارم؟
که امشب بر سرم از هر طرف پروانه می ریزد

زلیخا گر برون آرد ز دل آه پشیمانی
ز پای یوسف زندانی اش زولانه می ریزد

شود هر کس به کوه عشقبازی پیرو فرهاد
به روز جانفشانی خون خود مردانه می ریزد

رسانی بر من ای مشاط، تا زنار خود سازم
ز زلف یار، هر تاری که وقت شانه می ریزد

اگر سیم و زر عالم به دست عشقری افتد
شب دعوت به پیش پای آن جانانه می ریزد

شناسنامه