آخرین اشعار

تو نیستی…

می‌رسم! نه، نارسیده می‌رسد خبر، تو نیستی
داغ می‌رسد به روی داغ بر جگر، تو نیستی

می‌رسم اگر چه کال، اگر چه خام، اگر چه دیر
سبزیی بهار صورت تو در نظر، تو نیستی

می‌رسم که سر نهم به دامن مبارکت ز سر
قصه قصه اتفاق‌های دور و بر، تو نیستی

ای درخت جاودانه، ای نشانۀ حیات عشق
حالیا که عشق را شکسته بال و پر، تو نیستی

تا ببارد ابر، تا بتابد آفتاب، تشنه اند
دست‌های مهربانی ترا به سر، تو نیستی

ما یتیم، ابر و آفتاب و عاشقی و گل یتیم
آه آه آه ای پدر پدر پدر، تو نیستی

آه آه آه آه آه آه آه آه آه
فصل غم رسید و آه‌های شعله ور، تو نیستی

بیست سال قبل را رسیده‌ام، سلام شاعری…!
نان و کشمش است و سفره ای که… مختصر، تو نیستی

عشق در لباس کهنه با کلاه صوفیانه یی
در بغل مرا نسیم ساحر سحر، تو نیستی

جبرییل پارسی، تلاوت طلای مثنوی
مومنم به وحی شهرزادی شرر، تو نیستی

نیستی! چرا مدام نیستی؟ دلم گرفته است
شعر منتظر نشسته است پشت در، تو نیستی

می‌رسم که باز کوچه کوچه ده به ده رها شویم
بسته است جامه دان ابری سفر، تو نیستی

خوشه‌های خشم حق مردم‌اند، خان و شاه را
پس زدیم از گلوی خلق محتضر، تو نیستی

باعثان و طاهران انقلاب روی دارها
نامطهران و تخت‌های زور زر، تو نیستی

محفل مدام انتظار عدل، انتظار حق
زخم‌ها شگفته کارگر به کارگر، تو نیستی

شعر را به نان فروختیم و عشق را به استخوان
داد را به قال چند روزنامه خر، تو نیستی

می‌رسم! نه، نارسیده می‌رسد خبر، تو نیستی
باورم نمی‌شود! نمی‌شود! دگر تو نیستی

بعد از این‌ که می‌دهد پناه کودکان ماه را؟
یا رفیق بادها که می‌شود اگر، تو نیستی

شهر مرده‌یست کابل پس از تو، بی صدا و کر
یار کوچه کوچه گشته است دربدر، تو نیستی

دربدر تر از دو دیده تر که درمانده پشت در
بسته روضه ی کتاب ها به خویش در، تو نیستی

صبح منکسر در انتشار روزنامه های عصر
شوکران شور در شهادت بشر، تو نیستی

می رسم که نارسیده می رسد خبر، دریغ و درد
درد درد دیر می رسم به این خبر.. تو… نیستی

شناسنامه