عقاب خفتهی بیآشیان، تو را چه بخوانم؟
تو را ستاره، تو را آسمان، تو را چه بخوانم؟
سرود بدرقهی آزمون سرخِ شهادت
گلوی معتبرِ امتحان، تو را چه بخوانم؟
چریک فاتح روزان داغ حسرت و عُسرت
چراغ سبز شبِ بیامان، تو را چه بخوانم؟
تو را که در تبِ خُمپارهها به دوش کشیدی ـ
درفش گمشدهی کاویان، تو را چه بخوانم؟
تو را که بال و پرت سوده شد، ولی نشکستی ـ
میان کورهی آتشفشان، تو را چه بخوانم؟
کجای قصه نویسم غمِ کلاهِ کجات را؟
کتابِ خونیِ دستِ زمان، تو را چه بخوانم؟
عقابِ خفتهی من! قلهها بدون تو خالیست
و سنگ سنگِ شب از جوششِ جنونِ تو خالیست
عقابِ خفتهی من بیتو از غرور نگفتیم
به سنگ سنگِ شب از شیشهی صبور نگفتیم
عقاب خفتهی من! بیتو شهر، شور ندارد
در این خرابه، چریکی دگر حضور ندارد
پس از تو حیثیتام را به گرگ پیر سپردند
مرا به چنگِ دو- سه گربهی حقیر سپردند
پس از تو یاوه نشستیم و حس جنگ نکردیم
ببخشمان که دگر فکر نام و ننگ نکردیم!
پس از تو پیکر پامیر را بهخاک سپردیم
شکوه و شهرت و شمشیر را بهخاک سپردیم
پس از تو سینهی آهنگران به جوش نیامد
و از ولایتِ سرگشتهگان خروش نیامد
پس از تو کوه به جز بغضِ ناگزیر ندارد
پس از تو بیشه تهی گشته، هیچ شیر ندارد
پس از تو درّه اسیر است و تاک و توت نماندهست
حماسه مرده و افسانهی بلوط نماندهست
پس از تو حافظهی قلهها شکوه ندارد
و مردمیکه به کشتی نشسته، نوح ندارد
پس از تو یاوه نشستیم و حس جنگ نکردیم
ببخشمان که دگر فکر نام و ننگ نکردیم