بدون شبهه؛ دلم آنچه از خدا میخواست
تو بودی و تو و از هر کست جدا میخواست
تو را همیشه به دور از گزندِ حادثهها
ز هرچه محنت و رنج و بلا؛ رها میخواست
اگر گهی به خودش میرسید آسیبی
از این که نذر تو بود از خدا شِفا میخواست
تو را برای تو تنها؛ نه این که بهر خودش
به فصل پیری و افتادگی عصا میخواست
مرو! چه سود که یک روز؛ ناله سر بدهی
به گوشهای تک و تنها که: او مرا میخواست
به پاس آن همه از خودگذشتگی؛ نه زیاد
کمی به کنج دلم بهر خویش؛ جا میخواست
تو خود بگو! مگر این بود مزد و پاداشِ
کسی که از همه عالم فقط تو را میخواست؟
کسی که در تو ز روز نخست؛ عیب نجُست
ز ابتدای تو را تا به انتها میخواست
غمی ز باختنم نیست؛ دردِ لبخندی است
به چهرهای که نشانِ مرا خطا میخواست
مکن چُنان که بگویند بعد من: این مرد
چه ساده بود که سیمرغ و کیمیا میخواست