این حس غریبی است كه شبها تو را
بیشتر احساس میكنم
در ذرات شب حل شدهای
تنفس من به تو محتاج است
و شیوع گل میخك چشمها را
بیدار نگه میدارد
گم میشوم
و دامنهی پلكها را
تا بنارس پهن میكنم
آه! بانو، بانو!
تو تمام رنجهای منی
از ارتفاع نزول وحی
تا انجماد فسیلی در قطب جنوب
شانههای تكیدهی مسیح
تا خندههای رسوب شدهی سلیمان
و نخاع بریدهی «فلوجه»
تا گردههای متورم «بامیان»
شاید تو پرندهای باشی
كه از شاخهی چپم برخاستهای
ناخنهایت را كشیدهاند
تا رأی بدهی.
تو قهوهخانهای هستی در ارتفاعات «سالنگ»
كه مسافران خسته میآیند
كه مسافران، عاشق میروند
یا لبخندی گریخته
از نسلكشیهای لهستان
یا…
یا شاید حلول پیكرهای از دیوار چین
یا دختری زیبا
گریخته از چشم «عبدالرحمن»
آه! انگشت هایم را دانه دانه شعله می كنم
تو در كجای این همه برف خوابیده ای
شاید اصلا تو تشبیه سایه ای باشی
در « ابوغریب»
یا دندان های سفید كودكی گرسنه در شاخ آفریقا
گوزنها عاشقاند
و این جرم بزرگیاست
كه تجارت صدف و دكمههای عاج را
رونق میدهد
زندگی زیباست!
و جریان دارد
مانند شیوع مرفین در لندن
و شایعهیی در افغانستان!
زندگی زیباست!
و هیچ كس به لادنها آب نمیدهد
عطرهای پاریس و مسكو و لندن
دكمهها را دانه دانه میگشاید
بانو! تو تمام رنجهای منی
تو دستهای منی
كه شرنگ چوریهایت
پرندهها را در «گوانتانامو»
فریب میدهد
تو تكهیی از منی در افریقا
چرا كه او قلب مرا
سیاه و گرسنه آفرید.
ساقهایت را كوتاه میكنند
تا نیشكر ارزان شود
آری!
این مذهب ماست
این كه باید همیشه دندان گرگی را
آویزهی گردن باشیم
چیزی قریب ورید
جایی قریب خدا!
همین دلیل ساده است كه از بلا دوریم
چربی در خونتان فوران نمیكند!
یا زنی محتاج
در سركهای وزیر اكبر خان
به زیر پاهاتان فرو نمیپاشد.
بگذریم
برف میبارد
و خدا حرفهای دلش را فاش میكند
برف
در سطرهای تنت مینشیند
معنا میگیرد.
خدا تو را تكلم میكند
بعد مانند مذهبی جدید
به دوردستها میفرستد
پرندهها عاشقت میشوند.
موشها نمیترسند.
درختها بارورت.
و سیبها شرمگین
هیچ كس تو را انكار نمیتواند
تنها من تو را كافرم
حتی ارتفاعات ارتفاعات سالنگ مرا….
میگویند
بالهای جبریل
به رنگ خاكستر تنباكوی «هاوانا»ست
و در تشعشع نگاهت
صبح را ورق میزند
عصر میشود
نارنجها روشن
انگورها تاریك
دورها تاریك
و من مانند اشتعال باریك شمع
در تو فرو نمیروم، شب!
به اندام تاریك و زیبای تو
معترضم!
كافرم!
تكه تكه مرا جمع میكنی
از سركهای «مكروریان»
از حسینهی «برچی»
با طعم نعناع و بوی كافور
میپیچی در بنارس
و در سواحل «بوداپست»
مانند خاكستری از تكلم بنی آدم
به بالهای جبریل میپیوندم!
و تو در استخوان سنگی اتاقی كوچك
آرام خوابیدهای!
پرندهی مؤمن من!