تهی…

تقصیر من نبود

پاییز که از شاخه افتاد

پرت شدم

توی حیاطی جنگ زده…

در دلم موشک باران شد

شیشه ها ضرب شدند در آدم ها

آدم ها ضرب شدند در دردها

و با تکه هایی سرخ

چکه کردند

از دیوارها

ریختند

از نگاهم

لابه لای جیغ هایی

که جای پایشان روی مین ها درد می کرد…

مرگ فرا رسید

جوانی از پله های یخ زده سُر خورد

و ما هیزم هایمان را فروختیم

تا به قاچاقچیان آدم بدهکار نباشیم

…تاریک بود

آن قدر که هویتم

در مرزها گم شد

و آوارگی چادری شد برای تمام فصل ها

تو حتما این ها را درک می کنی

آب رفته به زندگی ام برنگشت

و جنگ جورچین آدم ها را به هم ریخت

تو در شش ماهگی جا ماندی

نفهمیدی آدم ها

بزرگتر هم می شوند

حالم خوب نیست…

مرگ به خواب هایم رسیده

من افتاده ام

پاییز در خانه جان داده

حالم خوب نیست پسرم

تو حتما این ها را درک می کنی…

شناسنامه