حُکم آمد که شَوَد بخت درختان تبعید
ماه در چَنبرۀ کوه و بیابان تبعید
حُکم آمد که لب جوی نباشد این گُل
بایَدَش کرد در اندیشۀ گلدان تبعید
حُکم آمد که زمین خواب نبیند گُل را
تا اَبَد باشد در قاب زمستان تبعید
حُکم آمد که زمین لایق سرسبزی نیست
بعد از این بادیه در بادیه باران تبعید
این زمین خاطرۀ روشن تبعیدیهاست
بعداز آن روز که شد حضرتِ انسان، تبعید
بیمناکم پس از این پنجره تاریک شود
ترس دارم که مبادا شود ایمان تبعید
ترس دارم که تهی گردد باغ از پوپک
نغمۀ روشن کبک از سر ایوان تبعید