سر گفتهای نهی به سر شانه تا به صبح
بیدار مانده شاعر دیوانه تا به صبح
بیرون نیامدی که ببینی، به دور خویش
پیچیده ماه، پشت درِ خانه تا به صبح
از ناز تا بخیزی و بر مو کشانیاش
دندان گذاشت روی جگر شانه تا به صبح
شب گفتهای کنار تو باشم، نگفتهای
تا وقت خواب، تا به سحر، یا نه تا به صبح؟
گویند بامداد پنیر و عسل دهی
خوابم نبرد از غم صبحانه تا به صبح
من در خیال ماندن دل در کنار خود
دل در هوای نرگس و ریحانه تا به صبح
صبح از حیا گرفته رخ از خویش تا به شب
شب کرده خواب بین دو بیگانه تا به صبح
بعد از تو کار من شده هر شام خواندنِ
شعر و رمان و قصه و افسانه تا به صبح