برف آمده به قامت قحطی و انتحار
گلشا چگونه سر کند امسال تا بهار؟
در خانه، سوخت نیست، غذا نیست، جامه نیست
با کودکان چه چاره کند، مادر دچار
در مطبخ آه نیست که با ناله دم شود
«رستم» فقیر و خسته و دلگیر و قرضدار
تا بوده جنگ بوده و تشویشِ اینکه بعد…
یک روز خوش ندیده چهل سال آزگار
اندیشه کرد دید؛دگر راهِ چاره نیست
باید سفر کند؛ سفر تلخِ قندهار
«رخش» و «سلیح» و «ببر بیان» را همه، فروخت
خرچی راه و رفتن زابل به گرمسار
با اشکهای مادر گلشا به جاده زد
ایران، امید آخر مرد غریبکار
حلا رسیده مرز، لبش خشک و دشت سرد
باید عبور کرد از این نقطه شام تار
روی نوار عاطفه دیوار بستهاند
همسایه سیر آمده از شعر از شعار
«شمشیر روی نقشۀ جغرافیا دوید»1
کاری نکرد، پل زدنِ بلخ و سبزوار
کاری نکرد قصه تاریخ مشترک
یادش بخیر خواجه مرحوم تاجدار
افسانه گشت شوکت دارا و ملک جم
پاشیده گرد مرگ، براین خطه روزگار
در سطر سطر خامۀ تاریخ جاری است
خون زبان که میچکد از دشنه برکنار
پهلو دریده آمده سهراب، از وطن
تهمینههای سوختهدل، جمله سوگوار
1. محمدکاظم کاظمی