سرم سنگینی یک لحظه از خواب پریشانت
گلویم خشکیِ لب های مجنون در بیابانت
صدایت را بِکش در این دو بیت مثنوی مانند
مرا با خود ببر در انزوای بغض پنهانت
سر از این خاک نا آسوده بردار آسمان تنهاست
سر این خسته را بگذار امشب روی دامانت
تو در تابوت بغضم می روی دنبال آرامش
ولی بی طاقت کنج لبت خیل شهیدانت
نگاه مادرت بی تاب یک بار این چنین بودن
به پای خود بیا یک لحظه در شام غریبانت
تو حرفت را نگفتی بغض کردی شانه ات لرزید
پس از هر قطره اشک از غصه مردی در گریبانت