بی طرح، بی مقدمه، بی سر، شروع شد
این مثنوی، به شیوه دیگر شروع شد
خون بود و سالها به جگر، خانه کرده بود
در بغض دیرسال پدر خانه کرده بود
چون زخم پا به پای پسر، میدوید؛ خون
گاهی به پای و گاه به سر، میدوید؛ خون
از سالهای دور، به اینجا رسیده است
هر قطرهاش، به بستر خاکی چکیده است
خون رسیدهایم و ز لب میچکیم ما
گاهی به «بلخ» و گاه، «حلب»، میچکیم ما
گرم و تپنده است مگو جامد است این
خون گلوی سرخ «ابوحامد» است این
مردانی از «قبیله رنج» و «امید» و «کار»
مردان «روز واقعه» و «صبر» و انتظار
ما را هوای بصره و خاک دمشق نیست
ما را به جز قباله میمون عشق نیست
نه وعده بهشت نه منصب شنیده ایم
سرباز مرزهای بلند عقیده ایم
بار گران لاشه، چو کرکس نمیکشیم
از قتلگاه عشق، قدم پس نمیکشیم
دریاست عزم عاشق و این وعده شبنم است
حتی بهشت پیش فتوحاتمان کم است
نه داعش و نه دیو و نه ددها، از آن ماست
«محمود» و «مرتضی» و «اسد»ها از آن ماست
با چشم دیده ایم که بر نیزهها سر است
زینب به دشت واقعه بی یار و یاور است
با چشم دیده ایم صف شور و شین را
فریاد یار خواهی جیش حسین را
دیدیم خیمهگاه، خطر هست و عون نیست
عباس نیست، مسلم و عمار و جون نیست
رفتیم رو به مقصد بی منتها عدد
گفتیم با امید خدا، یا علی مدد