تو قلب بیگانه را میشناسی، زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بودهای. (علی شریعتی)
برگرد سوی خانه، برای تو، دیر نیست
«بیگانگی» غمی است که درمانپذیر نیست
با شعر و فقه و فلسفه درمان نمیشود
رستم حریف این یل میدان نمیشود
صد قرن بر جنازه انسان، سواره تاخت
«مزلو»، «فروید» و «یونگ»، هم آن را نمیشناخت
یزدان که خشت طینت این خانه آفرید
ما را در این ستمکده، بیگانه آفرید
در خاک خشک هستی ما دانه کرده است
چون مار در بهشت بشر، لانه کرده است
با آدم از بهشت به اینجا رسیده است
در بقچههای حضرت حوا رسیده است
بذر نهفتهای است که در خاک کشتهاند
اکسیر غم که در گل آدم سرشتهاند
در لحظهلحظههای تو، قد میکشد مدام
بین تو و جهان تو سد میکشد مدام
در کودکی که فرصت طنازی تو است
در کوچههای دهکده، همبازی تو است
یک چند بعد صاحب رسم و نشان شده است
همگام با تو، جانب مکتب روان شده است
حالا شده است فلسفهخوان تمام وقت
جویای اسم و رسم و نشان تمام وقت
«کامو» و «کافکا» و «بکت» خوانده روز و شب
فکر نجات اهل زمین مانده روز و شب
پنهان و سهمناک و خزنده است در تنات
تو مردهای و سهم تو زنده است در تنات
از خانه وجود تو این نم، نمیرود
«سرسام» کهنه از سر آدم نمیرود
برگرد دخترم، گله از هیچکس مکن
توفان قویست، تکیه به بال مگس مکن
چون تار موی، لای دم شانه تا به چند
چون خاکروبه پشت در خانه، تا به چند
چون بوی گل که از تن شببو نمیرود
بیگانگی غمیست که از رو نمیرود
بیگانگی نه قحطی نان است، در بشر
اغلب به هیئت سرطان است در بشر
برگرد تا هنوز جوانی و دلبری
پیش خیال خام خودت از همه سری
مغرور و سربلند، گذر میکنی به شهر
بی قیدِ چون و چند گذر میکنی به شهر
با طعنههای مخفی شهر آشنا نهای
چون من اسیر دایم این کوچهها نهای
نه، کوه و دشت و دره تو را میکشد، برو
تحقیر، ذرهذره تو را میکشد برو
پیش از دمی که کهنه شوی، بین قابها
چون برگ گل، که له شده، لای کتابها
چون خاطرات درهم و تلخِ تباریات
چرکین شود، سیاه شود، زخم کاریات
پیش از دمی که یوسف این چاهها شوی
یونس شوی و در تن ماهی، رها شوی
برگرد و در ولایت خود بیکفن بمیر
یا سیر یا گرسنه ولی در وطن بمیر
از من سلام ساده به دشت و دمن ببر
با طوطیان سرخوش شاخ و چمن ببر
با همرهان بگو که همه، دود بود و دود
گشتم، شما نگرد، کسی پشت مه نبود
آری بگو که آرش افسانه، مرده است
دیدیم، در کمان کسی، تیر و زه نبود
رو سمت چشمهای جهان میزند شتک
خون فراق از تن فرهنگ مشترک
صحرا تمام، نقشۀ چاه است یا شغاد
در شعر پارسی نه «امید» و نه «بامداد»
در کاروان حله نه مرکب، نه مرد بود
تا چشم کار کرد، فقط گرد و گرد بود
از وعدههای امت واحد، خبر نبود
ما ساده دل بدیم، کسی پشت در نبود
با قصه، عقدههای بشر وا نمیشود
با شعر این معاهده امضا نمیشود
با همرهان بگو… نه، نگو، هیس و هیس و هیس!
در هفتخوان قصه فقط دشنه بود و دیس
مژده، به جای مهر و مفاتیح و شعر و کیف
با خود ببر عبارت «افغانی کثیف»
برگرد سوی خانه، کجا خانه؟کو وطن؟
بسیار مردهایم در این گور بیکفن
ای دختر مسافر ترکِ عجم شده
در گردش پیالۀ تاریخ کم شده
از غربتی به غربت دیگر هزارهها
چلتکههای وصلهخور پارهپارهها
چون صخرهای جدا شده از قله تا به رود
غلطیده آمدی به سرانجام تو درود
برگرد و در درون خودت، غار و لانه کن
با دوست، عذر و حیله و مکر زنانه کن
گیسوی غم، بلندتر از سرو ناز توست
تنها بمان و زلف شب تار، شانه کن
ای مرغ بینوا به هوایت بلند شو
از زانویت بگیر و به پایت بلند شو
شب تیره گشته، خانه به روی جهان ببند
چشم طمع ز سینۀ این دایگان ببند
پیش فلک به شکوه مکن روز خود سیاه
نشنیدهای که مرده خدا، پس دهان ببند