از آن شهری که شوق زندهگی را با خود آوردم
قبای خِفّت و شرمندهگی را با خود آوردم
از آن شهری که شبهای سیاهش، صبح روشن بود
شکست و حسرت و بازندهگی را با خود آوردم
شعورِ شهرِ من را بیخدایان زیر پا کردند
من اما کولهبار بندهگی را با خود آوردم
سفر، یعنی بهساز خستهگی و درد رقصیدن
سفر، یعنی به شامِ تیرهی تاریخ خندیدن
سفر، یعنی “صلیبِ مرگِ خود” تا ناکجا بردن
سفر، یعنی میان شادمانی، خونِ دل خوردن
سفر، یعنی حقارت را بهدوشِ خویش بنهادن
سفر، یعنی به هر گامی، هزاران بار افتادن
سفر، یعنی غریبی، بیکسی، بیچارهگی، دوری
سفر، یعنی جدایی، دردِ آهنگِ “گلِ سوری”
سفر، یعنی بهروی سنگ فرشِ غیر خوابیدن
سفر، یعنی برای زودتر مردن ـ شتابیدن
سفر، اما غروب آرزوی من نخواهد شد
سفر مانعِ خشمِ در گلوی من نخواهد شد
سکوت ناگزیرم شاخهها را کاج خواهد کرد
شبی از انفجارش مرگ را تاراج خواهد کرد