شبیه کوه یخی، از بهار بیخبریم
وطن! بدون تو بسیار زار و دربدریم
وطن! بدون تو در اوج بیکَسی مُردیم
به مرزهای زمین مثل سگ لگد خوردیم
چهها که بر سرِ سرگشتهات نیاوردند
ترا به تیغ سیاست همیشه آزردند
اگر چه کوچه پر از ساز و برگ باران است
فضای خانه پر از عطر تازهی نان است
ولی به کام دل بیوطن نمیچسپد
به روح آدم افسرده تن نمیچسپد
نگاه پنجره از رنگ شب پریشان است
بهار باغچه از موج غنچه عریان است
فضای شهر شبیه پرِ کلاغان است
گلوی عاطفه زخمیِ درد پنهان است
چقدر دوری از آغوشت ای وطن سخت است
همانقدر که جدایی روح و تن سخت است
به بند و بست گرفتند آسمانت را
ز دامن تو پراندند کفترانت را
تبر زدند قد و قامت جوانت را
میان زهر فگندند آب و نانت را
ببخش مادرکم رنج بیکرانت را!
قصور رفتن مجبور دخترانت را
ببخش این که ترا در ستم رها کردیم
میان آتش و باروت و بم رها کردیم
چقدر مردم بدبخت و نابهسامانیم
ز دورِ دور برای تو شعر میخوانیم
ببخش این که از آغوش خستهات دوریم
که هیچ راه به جز این نبود، مجبوریم!
به روی دیگ غذایت همیشه کف بودیم
وطن ببخش که بسیار ناخلف بودیم!
خدا کند که پس از شب سپیده وا بشود
نماز خنده به آیینهها ادا بشود
دوباره سر بگذاریم روی دامن تو
دوباره زرد شود رنگ و روی دشمن تو
 
				 
								 
								 
								 
								