بیتاب که او را نکند دیر بخواهد
میرفت که آب از شرر تیر بخواهد
میدید پدر در جگر معرکه تنهاست
شایستهی او نیست دگر شیر بخواهد
میدید کسی نیست علم را بفرازد
میدید کسی نیست که شمشیر بخواهد
وقتی که زمین تشنهی خون گل سرخ است
باید که گلویش ز کمانگیر بخواهد
میرفت سوی معرکه بیتاب پریدن
بیتاب که او را نکند دیر بخواهد