بگذار که شعری بزند از دهنات سر
ای آنکه زده باغِ انار از بدنات سر!
یک عمر دویده ست به دنبالِ تو، بگذار
این بوسهی بیجا بگذارد به تنات سر
دریا منم و بحر تویی، عاشق اینم:
بیرون بدر آرد سرم از پیرهنات سر
بگذار که آبی بخورد چشمِ من امشب
بیرون بکند نرمتنی از یخنات، سر
اینگونه که شببو شده امشب غزلِ شب
شاید زده در ذهن حیاط، آمدنات، سر
پابوس توام، لیک چه هستی؟ که همیشه
از پا نشناسد لبِ من، پیشِ منات، سر
تو نسترنی! شبنمِ یک صبحم و برخیز!
باید بگذارم خودِ من بر کفنات سر